Friday, May 17, 2013

Alps (2012- Greece- Yorgos Lanthimos)




شباهت کامل*

اولگا کورهلو (برگرفته از مجله Sight & Sound دسامبر 2012 )
ترجمه: فرید دیبایی


عنوان «آلپس»¹ اشاره به تشکیلات کوچک پنهانیای در فیلم یورگوس لانتیموس دارد که به داغداران امکان میدهد کسانی را استخدام کنند تا جای عزیزان ازدسترفتهشان را پر کنند و از این راه با غم فقدان آنها کنار بیایند. اعضای تیم آلپس که در طول فیلم بینام باقی میمانند و تنها با نقشی که ایفا میکنند تعریف میشوند را یک ژیمناست (بازیگر فرانسوی آریانه لبد)، مربیاش (جانی وکریس)، یک پرستار (آلگیکی پاپولیا) که با نام مستعار مونته روزا² هم شناخته میشود- و یک امدادگر پزشکی (آریس سروتالیس) که به عنوان رهبر گروه خود را مون بلان³ مینامد تشکیل میدهند.
فیلم در یک سالن ورزشی که قطعهی کرال مشهور «اُ فرتونا» از «کارمینا بورانا»ی کارل ارف با صدای بلند در حال پخش است شروع میشود. ژیمناست حرکات موزونی با روبان برای مربیاش انجام میدهد؛ پس از آن شکوهکنان و دلخور از مربیاش میپرسد: "چرا با یک آهنگ پاپ کار نمیکنیم؟" و او پاسخی به همان اندازه مبهم میدهد: "تو برای پاپ آماده نیستی." غرابت این گفتگو که با شیوهی بیان سرد و بیروح بازیگران نمود بیشتری نیز مییابد همان است که ما از فیلمی ساختهی یورگوس لانتیموس انتظار داریم.
برای فیلمسازی که با «کینهتا» (2005) و «دندان نیش» (2008) به شهرت رسیده، پوچی رفتار انسان و غیرقابل اعتماد بودن زبان دغدغههای اصلیاند. در «آلپس» دقیقن همین مبادلهی کلام، نقطهی آغازی برای ورود به مبهمترین فیلم او تا به امروز است.
بر پایهی نظر "پیر بوردیو"ی جامعهشناس، فرهنگ پاپ ریشهای عمیق در میل به مشارکت عاطفی جمعی دارد. در پس ظاهر یخزدهی بازیگران «آلپس» حسرتی برای مشارکت وجود دارد. اگر «دندان نیش» دربارهی فرار از ستم "گروه" است، «آلپس» درست عکس آن است؛ بدینصورت که مرگ عزیزان عدهای، دستاویزیست نه تنها برای کاوش در نمایشی غمبار از فقدان و اندوه، بلکه بیش از آن نمایشی از تعلق داشتن (یا نداشتن).
لانتیموس مثل فیلمهای قبلیاش هویت را چون مفهومی بدلی مطرح میکند. اعضای گروه آلپس مفهوم "خود" و ارتباطشان با جهان بیرونی را به واسطهی شمایلهای فرهنگ پاپ آمریکایی بدست میآورند. وقتی امدادگر پزشکی یک دختر نوجوان تنیسباز که به شدت آسیب دیده موردی مناسب که آلپها به زودی ممکن است جانشیناش شوند به مصاحبه میگیرد، از او دربارهی بازیگر محبوبش میپرسد. این پرسش مهمیست زیرا چگونه یکی از اعضا میتواند این دختر نوجوان "شود" بیآنکه نقشآفرین محبوب او را بشناسد؟ فیلم این ایده را میکاود که هویت یک فرد بیش از بسط یک هستهی ذاتی، در گرو تصویر و شمایلی رسانهای است. بعدتر در فیلم، جایی که پرستار در نقش بهترین دوست زنی نابینا رفته، برای او مصاحبهی "وینونا رایدر" با یک مجله را میخواند. تمام نزدیکی میان آنها به واسطهی بازخوانی پرسونای عمومی واسازیشدهی آن ستاره ایجاد میشود.
فراگیر بودن این هویتهای برساخته در ملاقاتهای گروه آلپس آشکارتر هم میشود؛ آنجا که اعضا نقش انسانهای مشهور مرده را بازی میکنند. این تنها بخشی از تمرینات آنهاست یا ضرورتی برای آنکه تحت هویتهای جعلی بمانند تا بتوانند با دیگران همراه شوند؟ همهی نشانهها به برداشت دوم راه میدهد.
پذیرش اجتماعی در «آلپس» دلالتهای جنسیتی را برجسته میکند. فیلم بر شخصیتهای زنی متمرکز است که تحت فشار برای ایفای نقشهای مقبول ساختار فرهنگی مردسالار یونان هستند:  نقشهای سنتی کودک-زن و مراقبتکننده. دختر ژیمناست نمونه  ی کودک نگاه داشته شدهی زنی جوان است که شخصیتاش زیر اقتداری مردانه شکل پذیرفته. شخصیت انعطافپذیر او - که در اندام نرم و منعطف و طرز بیان کودکانهاش هم نمود دارد زیر تمرینهای سختی که میگذراند و تنبیههای شدیدی که تحمل میکند قوام یافته. در یکی از ناراحتکنندهترین صحنههای فیلم، او وارونه از سقف سالن ورزش آویزان است و تکجملهای را که پیشتر نتوانسته حفظ کند و به موقع به کار ببرد تکرار میکند.
برای پرستار اما اوضاع اینگونه نیست. نقش مراقبتکنندگی او پایان خوشی ندارد. گرچه برای ایفای نقش دختر وظیفهشناس و همسر/همکار/دوست فداکار مایه میگذارد اما به قدری که نقش از او طلب میکند متواضع نیست. نیاز او به "محبوب" کسی بودن و به رابطهای هرچند مصنوعی چنگ زدن آنقدر قویست که او قوانین را زیر پا میگذارد و به همین سبب مجازات میشود: سیلی میخورد، از گروه اخراج میشود، از خانواده طرد میشود و با چماق کتک میخورد. انگار فیلم با پیشآگاهی نسبت به خشونت جامعهی امروز یونان علیه زنان روبرو میشود. در ماه جون 2012  سخنگوی حذب یونانی تندروی دستراستی «سپیدهدم طلایی» یک سیلی به صورت یک خانم کمونیست عضو پارلمان زد. بسیاری چشم بر این خشونت بستند تنها چون مستقیم نثار کسی شده بود با عقاید ناموافق و جنسیت ناموافق.
علیرغم چشمانداز سرد «آلپس» از انتخابهای محدود زنان، فیلم زنان را در به چالش کشیدن قوانین تصویر میکند. درخواست ژیمناست برای موزیک پاپ، کلاسیسیسم نخنمایی که مربی با تکیه بر "اُ فورتونا"، قطعهای که شکوه اتحاد کلیشهای را از فرط تکرار در رویدادهای ورزشی، فیلم و تلویزیون بازنمایی میکند به سخره میگیرد. این قطعه حتا در تبلیغات حزب "پاشوک"، حزب حاکم یونان تا انتخابات سال 2012 استفاده شده بود. موسیقی کارل ارف در نظر تماشاگر یونانی ناگزیر مترادف با حزبی سیاسی که مسئول تشکیلات صلب سیاست این کشور است خوانش میشود. با این حال کوشش ژیمناست برای مقابله با اقتدارگرایی مربی بنظر بیهوده میرسد. ما شخصیت خشن و سنگی مربی را در حالیکه دخترک را غرولندکنان تهدید میکند میبینیم.
اگر ژیمناست تن به فرمانبرداری میدهد، پرستار این کار را نمیکند. او نمیخواهد فقط کسی دیگر "باشد" بلکه میخواهد برقصد، بازی کند و با دیگران ارتباط برقرار کند. برای همین او فراتر از شخصیت تحمیلیاش میرود. نقش مراقبتکنندهی ازخودگذشته را رها میکند و به متنهای احمقانهای که باید ادایشان کند پوزخند میزند.
«آلپس» همانجا تمام میشود که شروع شده بود: سالن ورزشی. ژیمناست حالا حرکاتی جدید با آهنگی جدید اجرا میکند: "پاپکورن". ژیمناست و مربی به هم لبخند میزنند و فیلم اولین احساس مشترک شکل گرفته را نشان میدهد. اما تا حس میکنیم دعوت به همراهی شدهایم، تا گمان میکنیم برای "پاپ" آمادهایم، با جملهی تکراری و قراردادی ژیمناست روبرو میشویم: "شما بهترین مربی دنیا هستید".

توضیح:
*- عنوان اصلی نقد Dead Ringers اشاره به فیلم مشهور دیوید کراننبرگ به همین نام دارد دربارهی دو برادر دوقلوی همسان که در منابع فارسی معمولن «شباهت کامل» ترجمه شده. اصطلاح Dead Ringers به شباهت کامل و غیرقابل تشخیص فردی با فرد دیگر اشاره دارد.
1- ترجمهی دقیق عنوان Alps «رشته کوههای آلپ» ست که در ترجمه برای سهولت همان «آلپس» آورده شده.
2- Monte Rosa دومین قلهی بلند رشته کوههای آلپ است.
3- Mont Blanc به معنای کوه سفید، بلندترین قلهی رشته کوههای آلپ است.

Friday, May 03, 2013

برف روی کاج ها

                                                   

زندگی رویای «برف روی کاج ها» مثل فولکس نریمان است. فولکس خراب شده و نیاز به تعویض "استارت" دارد. فعلن تنها به زور هل دادن روشن می شود. در آن سکانس دوست داشتنی که نریمان ماشین را هل می دهد و رویا می خواهد روشنش کند چکیده ی همه ی فیلم را می شود دید. رویا باید بیاموزد همزمان که پایش را از روی پدال کلاچ بر می دارد و ماشین را "خلاص" می کند باید گاز هم بدهد وگرنه در آن سراشیبی پایین تر و پایین تر خواهد رفت،  خیابان به آخر خواهد رسید و ... تمام. او باید همان موقع که خلاص می کند (یا خلاص می شود از شر تکرار ملال آور پانزده ساله ) گاز را فشار دهد تا ماشین زندگی اش را روشن کند. ماشین را روی "دنده دو" بگذارد و روشن کند. دوباره روشن کند. وقتی روشن شد کنار برود تا نریمان پدال گاز را فشار دهد تا ماشین خاموش نشود.

عقب تر برگردیم. اولین برخورد نریمان با رویا وقتی ست که خواهرزاده ی نریمان دنبال صدای پیانو وارد خانه ی رویا شده و نریمان هم پی او. دیداری به  واسطه ی پیانو. به واسطه ی موسیقی. وقتی که نسیم پشت پیانو نشسته و می نوازد. رویا بعد تر می فهمد همسرش علی نه تنها توجهی به پیانو و موسیقی ندارد بلکه به شکل غم انگیزی آن را دستاویزی برای خیانت به رویا کرده و با شاگرد پیانوی او که همان نسیم باشد خلوت گزیده. کسی را به واسطه ی پیانو از دست داده و دیگری را یافته است. این تلاقی و هم زمانی باز همان حکایت همزمانی کار دو پدال ماشین است.

ملاقات بعدی رویا و نریمان هنگامی ست که رویا در حال پیاده روی صبح گاهی، یا آن طور که خودش به مریم (ویشکا آسایش) می گوید تنها کار زندگی اش که او را زنده نگه داشته است. نریمان برای این که حرفی پیش کشیده باشد از ناخن های بلند نسیم، شاگرد پیانوی رویا می گوید و نتیجه می گیرد او "شیطون" است و هم زمان متوجه گردن بند رویا می شود. بعد تر در می یابیم کار نریمان یافتن و صیقل دادن و شکل دادن "فیروزه" است. او در رویا هم به دنبال کشفی ست. او رویا را می بیند و این دیده شدن همان عنصر مفقود زندگی رویاست. کشف دوباره ی دیده شدن. رویا در کنار علی تنها روحی ست سرگردان که جسمیت نمی یابد و سال هاست در آن خانه پرسه می زند.
رفتن علی البته تلخ و ناگوار است. پذیرش خیانت نیز. اما رویا این موقعیت تراژیک را تبدیل به فرصتی می کند برای دیده شدن. او که روح سرگردان خانه بوده حالا جرأت می کند و دست به تغییری در چیدمان خانه می زند. یعنی من هستم. جرأت می کند و برای تدریس پیانو تبلیغ می کند و باز از آموختن پیانو لذت می برد. جرأت می کند و به جز آهنگ های علی به آهنگ های کسی دیگر گوش می دهد. رویا در مواجهه ی آخر با علی به نظر می رسد او را بخشیده که زبان به سخن باز می کند. او را بخشیده اما از او و از بحران عبور کرده و دوباره دیدن و دوباره دیده شدن را انتخاب کرده.
این خط کلی از فیلم، تصویر خاکستری زندگی زنی در آستانه ی میان سالی، تصویری نه از جدایی و خیانت که از آن چه در پی آن می آید و می تواند لزومن هم فاجعه آمیز نباشد زیباست و متفاوت.

اما چیزی درباره ی این فیلم درست کار نمی کند. اول این که این همزمانی کار پدال ها، این یافتن مکمل ها، این جایگزین کردن سریع غم با شادی جدید، چندان تابع تلاش یا جستجوی رویا نیست بلکه حاصل تصادف و اتفاق است. اصرار فیلمساز با مثال هایی که دیدیم به القای هم زمانی وقوع آن رویداد تلخ و این رویداد شیرین هم بیشتر ما را وا می دارد رویا را خیلی خوش شانس بدانیم و در نتیجه نتوانیم آن چه می بینیم را به عنوان راه حل عمل گرایانه ی قابل تعمیمی که فیلمساز پیشنهاد می کند در نظر گیریم. چون رویا بیش از آن که کنشگر صحنه ی بازی باشد متأثر از بازی مردانه ی علی از یک سو و بازی مردانه ی نریمان از دیگر سو بوده است.  آیا اگر علی خیانت نکرده بود او به خود اجازه می داد از احساسی که سال ها نداشته حرف بزند؟ چیدمان خانه را عوض کند؟ با نریمان هم صحبت شود؟ دو بلیت برای کنسرت بخرد؟ سی دی موسیقی پیشنهادی نریمان را  بگیرد؟ ماشین را هل بدهد؟ شاید بتوان رسیدن حکم طلاق پیش از جدی شدن رابطه ی رویا با نریمان را ضرورتی برای فرار از سانسور دانست اما انفعال رویا در رابطه ی قبل و رابطه ی جدید چیزی تنیده در بطن اثر و تفکر پشت آن است. چه تضمینی ست پنج سال بعد زندگی فرضی رویا با نریمان در همین مرحله ی امروز زندگی او با علی نباشد؟ از سوی دیگر فیلمساز بسیار روی حس ناامنی و ناتوانی تنها زیستن زنان تأکید و پافشاری می کند. رفتن سرایدار خانه به سفر اولین نشانه ها از ناامنی ست. کل سکانس آمدن دزد به خانه  ی خواهر نریمان با آن همه تأکیدهای آشکار در ادامه ی آن و از آن بدتر جایی که نریمان از رویا (به چه حقی؟!) می خواهد در خانه را ببندد تا کسی داخل خانه را نبیند و رویا هم فرمان بردارانه اطاعت می کند. این ها نشان می دهد واقعن چیزی در وجود رویا عوض نشده و او تنها زندگی را بر حسب تصادف، از نو می آغازد.

 احتمال دیگری هم هست: آن چه را می بینیم به کل حاصل تقدیر و مشیت الاهی بدانیم. مصداق ضرب المثل "از تو حرکت از خدا برکت" (همزمانی کار پدال ها!؟!) تصور کنیم خدا این موقعیت را سر راه رویا گذاشته چون لیاقتش را داشته. چون حقش بوده. نشانه ای که ما را به این نتیجه گیری دلالت می دهد لحظه  ی عبور دسته ی عزاداران از خیابان است که رویا پنجره را کنار می زند تا صدای آن ها را بشنود (اوج غم) و ناگهان نگاهش(شاید برای بار اول) در سوی دیگر خیابان با نریمان که او هم به تراس خانه ی خواهرش آمده تلاقی می کند (اول شادی). این همزمانی به واسطه ی مذهب و سنت روی داده است. به شخصه ترجیح می دهم این نشانه را جدی نگیرم تا فیلمی که شیرینی های خودش را هم دارد به انتهای دره ی تحجر سقوط نکند.
دیگر ایراد عمده ی فیلم آدم های حاشیه ای پرتعداد و رهاشده ی فیلم است. قرینه سازی و تعریف موازی اختلاف مریم-بهروز چه کمکی به داستان اصلی می کند؟ پرداختن ناگهانی به این مسئله که مریم هم از رابطه ی علی خبر داشته اما پنهان کرده هم باز جایی در فیلم ندارد. این اتفاق دیر تر از آن رخ می دهد که بتواند تأثیری دراماتیک بر ادامه ی روایت بگذارد. شاید قرار است رویا یاد بگیرد به نزدیک ترین دوستانش هم نمی تواند اعتماد و تکیه کند اما این داستان دیگری ست چون تا همین جا هم رویا آشنایی و دوستی اش با نریمان را با هیچ کس در میان نگذاشته که حالا از آن پشیمان شود.

حضور مادر رویا در یک سکانس و علاقه ی آشکاری که به علی نشان می دهد در کنار گفتگوی رویا با مریم درباره ی ابتدای ازدواج رویا و علی که رویا می ترسیده بچه دار شود می تواند نشانه ای از ازدواج رویا با علی به اصرار مادر و اجبار باشد. اما این کافی نیست. ما تا انتها منتظر بازگشت مادر یا تأثیری از جانب او در ادامه ی ماجرا هستیم. "حاج خانم" طبقه ی بالا و پرهام دوست سابق نسیم هم دیگر شخصیت هایی هستند که شکل ورودشان به داستان و درگیری شان با قصه انتظار تأثیری دراماتیک را ایجاد می کنند اما رها می شوند. فیلمنامه با وسواسی شبیه به فیلم های فرهادی دایم توجه ما را به جزییاتی از رفتار آن ها که می تواند زندگی رویا را متأثر سازد جلب می کند اما از کنار آن چه پرورده به راحتی می گذرد و قصه ی خطی خود را پی می گیرد.

همه ی این ها می توانند با توجیه "فیلم اول" بودن نادیده گرفته شوند. ولی این اولین فیلمی ست که پیمان معادی کارگردانی کرده و نه اولین فیلمنامه ای که نوشته و جالب است که عمده ی ایرادات وارد بر فیلم اتفاقن بر فیلمنامه و نه بر اجرای آن وارد است. شکل دکوپاژ فیلم مشخصن متأثر از حضور معادی در دو فیلم فرهادی ست؛ گرچه معادی سعی می کند به اندازه ی فیلم های فرهادی تنش وارد داستان نکند و کمی به سمت ملودرام حرکت کند و مثلن در صحنه ی مربوط به کنسرت، حس و حالی شخصی و متفاوت بیافریند. شاید با فاصله گرفتن پیمان معادی از فضای فیلم های فرهادی بهتر بتوان عیار فیلمسازی او را سنجید. 


Friday, February 04, 2011

نفرین شده



نفرین شده
ژولیت بینوش یکبار در مصاحبه ی اختصاصی اش با مجله فیلم گفت: "فکر می کنم خسارت [Damage]دیدگاهی مردانه از زنان را به معرض نمایش می گذاشت و در این جا خیلی رک و راست باید حقیقتی را برای تان فاش کنم: خسارت در واقع دیدگاه فریبکارانه  لویی مال، دیوید هیر و جرمی آیرونز از زن است؛ دیدگاهی که به نظر من به هیچ وجه با واقعیت نمی خواند و خطای من این بود که سعی کردم بی عیب و نقص باشم و درست در قالبی که آن ها ریخته بودند جا بیفتم..." ژولیت بینوش در هنگام بازی در خسارت بیست و هفت ساله بود. خودش همان جا نقل می کند که هم زمان با پزشک متخصص اعصابی آشنا شده بود که روی شخصیت ها کار می کرده و توانسته بر افسردگی آن دوره از زندگی اش فایق آید. (2)
برای مرور کارنامه ی هنری ماریا اشنایدر فهرست بلند بالایی پیش رو نداریم. تنها دو فیلم قابل اعتنا، هر دو از شاهکارهای تاریخ سینما، به کارگردانی دو فیلمساز بزرگ تاریخ سینما و مقابل دو تن از بزرگترین شمایل های بازیگری مرد تاریخ سینما که هر دو چند ده سال از او بزرگتر بودند: آخرین تانگو در پاریس (برناردو برتولوچی- 1972) و حرفه:خبرنگار (میکل آنجلو آنتونیونی- 1975). اولی مقابل مارلون براندو و دومی مقابل جک نیکلسون.
ماریا اشنایدر اما هنگامی به شریط مشابه و حتا بغرنج تر از بینوش رسید که تنها نوزده سال داشت و احتمالن شانس بینوش در آشنایی با متخصص اعصابی را هم نداشت. آخرین تانگو در پاریس هنوز هم پس از گذشت چهل سال از نا متعارف ترین فیلم های تاریخ سینما محسوب می شود. تصویر سرگردانی مرد تاجر میانسال امریکایی در پاریس و پوچی و به آخر خط رسیدن او و بازگشتش به غریزی ترین، بدوی ترین و بی پروا ترین نوع زیستن انسان. تصویر هولناکی که روایت بی پرده ی کل جامعه ی انسانی مدرن و سرگشتگی اش بود. نمایش آن قدر عیان بود که همه ی جهان را شوکه کرد. از یک سو اعتراضات، محکومیت های دادگاهی و تظاهرات علیه آنچه پورنوگرافی تعبیر می شد و از سوی دیگر میهمانی مجلات زرد و پورنوگرافیک! اما در کنار این جنجال ها احتمالن کمتر کسی سراغ گرفت از آن دخترک معصوم نوزده ساله ای که ذره ذره ی حیاتش را در شوک آن اتفاق نامیمون باخت. دخترکی که نقل کرد آن صحنه ی مشهور کره (Butter Scene) در فیلمنامه نبوده و تنها دقایقی قبل از اجرا توسط براندو و برتولوچی فی البداهه گنجانده شده و اشک های او در این صحنه واقعی و حاصل شوکه شدنش بوده است. (3)
دخترک می گفت بعدها فهمید چگونه در این فیلم براندو و برتولوچی او را تسخیر کرده بودند و اینکه برتولوچی بیشتر یک گانگستر است تا یک فیلمساز و اینکه او را از دشمنان خود می داند. سال ها بعد در مواجهه ی برتولوچی با اشنایدر در یک جشنواره ی سینمایی اشنایدر گفت: "من آن مرد را نمی شناسم." (4)
تنها سه سال بعد از آخرین تانگو در پاریس اشنایدر این بار عاشقانه در پی جان لاک، خبرنگار میانسالی بود که سرگشته در صحرای افریقا و متل های اسپانیا و بر بام ساختمان های مسحور کننده ی گائودی در بارسلون از هویت و گذشته اش می گریخت. این بار نام نداشت؛ "دختر" خطاب می شد. این بار هم دل به میانسالی بسته بود که شمایلی دیگر از سرگشتگی و بی هویتی انسان مدرن بود و این بار هم در عوالم نوجوانانه ی عاشقانه اش نمی فهمید جان لاک چه مرگش است.
این بازی هم تمام شد. آنتونیونی و نیکسون هم رفتند. ماریا اشنایدر دو سال بعد از سر صحنه ی فیلم کالیگولا فرار کرد در حالی که می گفت "من بازیگرم نه فاحشه." خودش را به بیمارستان روانی معرفی کرد و گفت دست به خودکشی ناموفق زده، الکلی شده و مواد مخدر مصرف می کند. همان سال از سر صحنه ی فیلم میل مبهم هوس آخرین شاهکار بونوئل نیز اخراج شد و ... تمام. (5)
ماریا اشنایدر گرچه توانست تا سوم فوریه 2011 به زیستن ادامه دهد اما بی شک دیگر جز سایه ای محو و شوم از خودش نبود. هیچ نقش قابل اعتنایی نداشت، هیچگاه نامش جایی شنیده نشد و امروز خبر هولناک مرگ لابد بی سروصدایش پخش شد. او فرزند نامشروع دانیل ژیلان (Daniel Gélin ) بازیگر بود. مردی که خود سال ها درگیر اعتیاد به الکل بود. ماریا اشنایدر انگار از لحظه ی تولد، قربانی هنر و هنرمندان شد. زندگی تلخ و دشواری داشت و هنر، در رفیع ترین جایگاهش چیزی جز پلیدی و شومی برای او نداشت. یادش با خاطره ی آن لبخند رها و شادمانه اش در جاودانه ی آنتونیونی جاودانه باد.


..........................................................................................................................................
پی نوشت:
(2)  مجله فیلم- شماره 346 (15 اردیبهشت 1385)- صفحه 11
(4)  همان جا